داستان نویسان با استعداد
داستانهای تخیلی،عاشقانه و .... از شما

قلمی نخواهد کرد کاغذ را سیاه        

تا نباشد نام و یادی ز خدا

اوست تنها جاودان و باقی در جهان     

یاری زو خواستم و راندم این کلام

 

درود میفرستم به شما نویسندگان عزیز.این وبلاگ جهت آشنا شدن دوستان تازه وارد با سبک های مختلف داستان نویسی و کسب تجربه تاسیس شده و امیدوارم که با نظرات و پیشنهادات خوب شما خواننده های عزیز(که ایشالله قربونتون برم) هر روز بهتر بشه.در ضمن برای ارسال داستان هاتون اول باید عضو بشید!!!!!!




           
پنج شنبه 10 فروردين 1398برچسب:, :: 18:28
آرشام

واااااااااااااااااااااای خدای من یکی از زیباترین اشعاریه که شنیدم.....

 

هرشب که می افتم درون ِ بستر ِ خویش
خواهم نبینم آفتاب ِ کینه جو را
هرکس بدل می پروراند آرزوئی
من ، می کشانم لاشه های ِ آرزو را .

هرکس که می خیزد سحر از بستر ِ خویش
شوقی ، امیدی ، یا خیالی در سر ِ اوست
یا با سرابی می فریبد خویشتن را
یا خون ِ سرخ ِ زتدگی در پیکر ِ اوست .

من با کدامین کوشش و نیرنگ و پندار
از خواب خیزم بگذرانم زندگی را ؟
گیرم فریب ِ تازه ای در خون ِ من رست
آخر چه سازم این غم ِ درماندگی را

اندوه ِ من تنها زمرگ ِ آرزو نیست :
بال و پر ِمرغ ِ فریب ِ من شکسته
آوخ کبوترهای ِ برزخ آفرینم
بگریختند از بام یک یک ، دسته دسته .

خون ِ من اکنون تیره چون قیر ِ مذاب است
شوق و امید و آرزو ... دیری ست دیری ست
کوچیده اند از نیمه ویران خانهءِ دل
دانم که این رفتنشان را آمدن نیست .

از آنچه با من بوده اکنون مانده برجا
شعر و کتاب و نفرت و غمهای ِ انبوه
روزی کتاب ار غمگسار ِ هستیم بود
امروز در خونم چکاند زهر ِ اندوه .

سنگ ِ صبورم بوده ار روزی سرودم
امروز افسوس
ترکیده و پاشیده از هم ،
یا طاقتش کمتر زسنگ دیگری بود
یا آنکه سنگین بوده بار کوه ِ ماتم .

اکنون منم بیزار از هرکس زهرچیز
بیزارم از آن کس زراه ِ رفته برگشت
یا آنکه از پس کوچه های ِ تیره بگریخت
ندروده باغی را ، گیاه ِ دیگری کشت .

بیزارم از آن کس چو شادی را گران یافت
بال ِ پرستوی ِ قشنگش راشکسته
طاووس خودرا بال بگشوده است و هر روز
چون غنچه ای بربستر ِ یک شاخه رسته .

بیزارم از آن کس که بر مرداب دل بست
بی اعتنا برآب ِ پاک ِ چشمه مانده
دست ِ نیازوچشم ِ او برآسمان ست
هرسو که بادش می برد ، زآن سوست رانده .

بیزارم از مرغی که ترک ِ آشیان گفت .
بیزارم از بومی که بر ویرانه دل بست .
بیزارم از بلبل که پیمان بست با باغ
تا باغ خالی دید هر پیوند بگسست .

بیزارم از طاووس ِ رنگین .
از کبک ِ سر در برف برده .
از بلبل ِپیمان شکسته .
رعدی که غریده ست یکدم ، زودمرده .

بیزارم از امید ، از یاس
از آرزو ، ازعشق ، از شرم
ازآنکه می لولد میان ِ خاروخاشاک
وزآنکه می خوابد درون ِ بستر ِ نرم .

ازبوتهء خشم
از ابر ِ نفرین
از چشمهء مهر
از کوه ِ تحسین .

بیزارم از هرکس ، زهرچیز
ازهرکه امیدی به دل می پروراند
وزهرکه نومیداست و معلون است و مطرود
غمگین نشیند تاکه مرگش وارهاند .

بیزارم از هرکس که پاکش می شمارید
وزهرکه درچشم ِ شما خوارست و ناپاک .
از زندگی واز زمین ، ازکرگ وانسان
از آسمان واز خدا ، پژواک ! پژواک !



           
جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 3:6
آرشام

 

عاشق این آهنگم....شما هم نظرتونو بگید

هنوز عکس فردین به دیوارشه
هنوز پرسه تو لاله زار کارشه
تو رویاش هنوزم بلیط می خره
میگه این چهارشنبه رو می بره

تو جیباش بلیطای بازندگی
روی شونه هاش کوه ِ این زندگی
حواسش تو سی سال پیش گم شده
دلش زخمی حرف مردم شده

سر کوچه ملی یه مردِ، یه مرد
که سی سال پیش ساعتش یخ زده
نمی دونه دنیا چه رنگی شده
نمی دونه کی رفته کی اومده

سر کوچه ملی یه مردِ، یه مرد
توی پالتوی کهنه عهد بوق
داره عابرا رو نگاه می کنه
که رد میشن از کوچه های شلوغ

هنوز عکس فردین به دیوارشه
خراباتی خوندن هنوز کارشه
یه عالم ترانه تو سینه‏‏ش داره
قدم هاشو تو لاله زار می شمره

دلش از تئاترهای بسته پره
چشاش از نگاه های خسته پره
هنوز فکر چهارشنبه بردنه
یه عمره که باختاشو رج می زنه

سر کوچه ملی یه مردِ، یه مرد
که سی سال پیش ساعتش یخ زده
نمی دونه دنیا چه رنگی شده
نمی دونه کی رفته کی اومده

سر کوچه ملی یه مردِ، یه مرد
توی پالتوی کهنه عهد بوق
داره عابرا رو نگاه می کنه
که رد میشن از کوچه های شلوغ



           
جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 2:53
آرشام

اونهایی که به متافیزیک و علوم ماواء علاقه دارند حتما در این پست رو بخونن و اگه سوالی داشتید خوشحال میشم که جواب بدم،در ضمن دوستان نویسنده هم بخونن بد نیست،بهتون ایده یه داستان علمی تخیلی رو میده.

 



ادامه مطلب ...


           
پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 18:37
آرشام

 

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟
او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد
بعد آنها را برداشت و گفت:
مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟
بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت:
هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید
چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.

اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم
و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .
و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم
اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.
کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار
شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.
ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید
ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟
هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید



           
پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 18:36
آرشام

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام.هر کس فکر میکنه استعداد نوشتن داره میتونه اینجا هنرشو نشون بده....
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان نویسان با استعداد و آدرس campable-writers.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 35
بازدید کل : 6813
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1